یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۳
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین معتمد: سلیم و مرادقصاب کنار هم افتاده بودند و داشتند گریه می‌کردند.

مسیل‌ها را ول کنید برویم پایین

 تخته سنگ بزرگ، با سرعت، شيب جنگل را پايين رفت و درخت‌ها را شكست. با اينكه مطمئن شده بودم سليم،‌جان سالم به در نمي‌برد، ولي تخته سنگ كه داشت از پشت درخت‌ها مي‌افتاد روي سرش، نذر كردم اگر زنده بماند 3 شب روضه وداع بخوانم. نذر روضه وداع، هيچ‌وقت نااميدم نكرده بود. مردها، ترسيده بودند و جوري كه انگار منتظر باشند دوباره از آسمان سنگ ببارد، نيم‌خيز رفتند طرف سليم يك دست. من و اسماعيل هم رفتيم بالا پيششان. از پايين مي‌ديدم كه همه دور سليم جمع شده‌اند و كسي نرفته پيش مراد. نه از روي كينه، ولي مراد كسي نبود كه براي مردم ده بالا مهم باشد. از قصد، اول رفتم بالاي سر مراد.

نشسته بود و از ترس و سرما مي‌لرزيد. دستم را گذاشتم روي شانه‌اش و صلوات فرستادم. اين را هم سيدضياء يادم داده بود، مي‌گفت صلوات، خوف را از دل آدم بيرون مي‌كند. هربار مادر يا خان‌جان مجبور بودند شب مسيري را تنها بروند يا از صدايي يا حيواني مي‌ترسيدند دست مي‌گذاشت روي شانه‌شان و صلوات مي‌فرستاد. پشتم به سليم و مردها بود، فوري برگشتم گفتم: سليم مرد جنگل است از اين چيزها هراس نمي‌كند. دورش را خلوت كنيد. مردها فهميدند كه خواسته‌ام شوخي كنم، براي همين يكي درميان خنديدند. خنده، به سليم هم سرايت كرد. مراد هم آرام گرفت. باران هم قطع شد و سوز مي‌آمد. نفسي كه تازه كرديم، مردها بلند شدند دوباره بروند پاي مسيل‌ها. مردهاي ده‌بالا، از آسمان سنگ هم كه مي‌باريد دست از كار برنمي‌داشتند. مخصوص مردها هم نبود، بچه‌ها و زن‌ها و حتي پيرمردها هم اينجوري بودند. عادت كرده بودند كه هر بار باران بگيرد، منتظر بمانند و بعد، دوباره بروند روي زمين يا پي گاوها. رنگ‌هايشان پريده بود، ولي هيچ‌كس هوس نكرد روزه‌اش را افطار كند. من گفتم: دم اذان است، مسيل‌ها را ول كنيد برويم پايين. ببينيم سنگ‌‌ها خداي نكرده نخورده باشند به خانه‌ها. خسته هم هستيد، برويم كه فردا با بقيه بياييم. نگفته، قبول كردند.

موقع پايين رفتن، ديدم مراد همان‌جور نشسته و زل زده به ما. فقط گيلكي مي‌توانست حرف بزند، اسماعيل را فرستادم بپرسد چرا مانده و نمي‌آيد. سؤال كردن نداشت، كم‌محلي مردم را ديده بود و مي‌دانست پايين كسي انتظار ندارد مرادقصاب را همراه مردها ببيند. به سليم و مردها گفتم بروند پيش مراد و روي خوش نشان بدهند. رفتند و خودسليم دست دراز كرد طرف مراد كه نشسته بود كه يعني بلند شو برويم. تا سليم دستش را برد جلو، مراد دستش را گرفت و بلند شد. من فوري صلوات فرستادم و اهالي هم زير لب فرستادند. مسير را آمديم پايين. هوا تاريك شده بود و چراغ قوه سليم خيس شده بود و كار نمي‌كرد. توي راه سنگ‌هاي بزرگي را مي‌ديديم كه لاي شاخه‌هاي درخت‌ها گير كرده بودند. نزديك ده كه رسيديم چند تا از مردها و پيرمردها را ديديم كه چراغ قوه به‌دست آمده بودند دنبال ما. از صداها و سنگ‌ها، فهميده بودند كوه آوار شده. به ما كه رسيدند خيالشان راحت شد و سر و صورتمان را بوسيدند. اول مراد قصاب را نشناختند ولي من زود گفتم اگر اين مرد نبود ما حالا زير كوه داشتيم جان مي‌كنديم. بعد هم يكي­ يكي ماجرا را برايشان تعريف كرديم.

از يكي از اهالي چراغ قوه را گرفتم و جلوتر رفتم. سعي كردم مواظب سنگ‌هاي لاي درخت‌ها باشم كه دوباره قيامت به پا نشود. توي راه پايين آمدن، مراد قصاب مدام عقب مي‌افتاد. خيال كردم شرمش مي‌آيد با اهالي راه برود. رفتم عقب ديدم لب‌‌هايش سفيد شده و دارد مي‌لنگد. نزديكش كه شدم نشست. چكمه‌اش را درآورد. چراغ قوه را انداختم ديدم از پاي چپش خون رفته و هنوز بند نيامده. مردها را صدا كردم. تا مردها برسند پيرمرد توي دست‌هاي من از هوش رفت.

کد خبر 339479

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha